قسمت آخر 29 داستان عاشقانه پستچی

تبلیغات

موضوعات

نویسندگان

پشتيباني آنلاين

    پشتيباني آنلاين

درباره ما

    یادداشت کن لذت ببر
    به وبلاگ من خوش آمدید امیدوارم مطالبی که در وبلاگ براتون گذاشتم مورد استفاده تان قرار بگیرد و خوشتان بیاید اگر هم از مطالب خوشتان امد یا دوست نداشتید حتما در قسمت نظرات بنویسید خوشحال میشم نظرات شما عزیزان را بدانم.این وبلاگ در تاریخ اذر ماه 1393 شروع به کار کرده برای شما دوستان عزیز.......... امیدوارم روز خوبی داشته باشید در وبلاگ بنده .

امکانات جانبی



ورود کاربران

    نام کاربری
    رمز عبور

    » رمز عبور را فراموش کردم ؟

عضويت سريع

    نام کاربری
    رمز عبور
    تکرار رمز
    ایمیل
    کد تصویری

آمار

    آمار مطالب آمار مطالب
    کل مطالب کل مطالب : 3467
    کل نظرات کل نظرات : 38
    آمار کاربران آمار کاربران
    افراد آنلاین افراد آنلاین : 1
    تعداد اعضا تعداد اعضا : 18

    آمار بازدیدآمار بازدید
    بازدید امروز بازدید امروز : 11
    بازدید دیروز بازدید دیروز : 24
    ورودی امروز گوگل ورودی امروز گوگل : 1
    ورودی گوگل دیروز ورودی گوگل دیروز : 2
    آي پي امروز آي پي امروز : 4
    آي پي ديروز آي پي ديروز : 8
    بازدید هفته بازدید هفته : 11
    بازدید ماه بازدید ماه : 2142
    بازدید سال بازدید سال : 9741
    بازدید کلی بازدید کلی : 197136

    اطلاعات شما اطلاعات شما
    آی پی آی پی : 3.139.86.56
    مرورگر مرورگر :
    سیستم عامل سیستم عامل :
    تاریخ امروز امروز :

چت باکس


    نام :
    وب :
    پیام :
    2+2=:
    (Refresh)

پربازدید

تصادفی

تبادل لینک

    تبادل لینک هوشمند

    برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان یادداشت کن لذت ببر و آدرس yaddashtkon.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






خبرنامه

    براي اطلاع از آپيدت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



آخرین نطرات

قسمت آخر 29 داستان عاشقانه پستچی

قسمت آخر 29 داستان عاشقانه پستچی


...بدون تو میمیرم . این جمله را علی با چنان معصومیتی گفت که مرا به چهارده سالگی برد. وقتی برای اولین بار در خانه را باز کردم و آن پسرک قدبلند موطلایی را دیدم که پیک الهی بود! آنجا میماندم؟ بی اجازه پدر، هرگز شبی جایی نمانده بودم. حسی در درونم میگفت: فرار کن چیستا! نباید اینجا بمانی و حس دیگری میگفت: این مرد عاشق توست و تو عاشق او. چرا حالا که به تو احتیاج دارد، باید تنهایش بگذاری؟ حالش طبیعی نبود، غم مرگ مادر و اهانتهای ریحانه درنامه ای که به آینه چسبانده بود، توان قهرمان مرا گرفته بود. به پدر زنگ زدم. میدانستم مخالفت میکند. خانه نبود. باید خودم تصمیم میگرفتم و گرفتم، میمانم! علی جای مرا روی کاناپه انداخت و خودش کف زمین دراز کشید. گفت: میدونی من بلد نیستم به کسی بگم عاشقتم؟ گفتم:منم خوب بلد نیستم.گفت ازمن بهتر بلدی.گفتم:خب که چی؟ اصلا چقدر منو میشناسی علی؟


تاریخ ارسال پست: شنبه 3 مهر 1395 ساعت: 20:35
می پسندم نمی پسندم

قسمت 27 و 28 داستان عاشقانه پستچی

قسمت 27 و 28 داستان عاشقانه پستچی


ریحانه در دفتر مجله معذب بود. گفتم راحت باش. زیر چشمانش گود افتاده بود. برایش چای ریختم. بغضش ترکید. قطرات اشکش در استکان میریخت. چای با اشک ریحانه! گفت: علی با شما تماسی نداشته؟ گفتم: نه. نمیخواستم تو دوران سوگواری مزاحم بشم. گفت: یه کاری بکنین خانم چیستا. زده به سرش! همه ش با من بداخلاقی میکنه. شبا میره تو انبار میخوابه. درم قفل میکنه، انگار من هیولام! با عشق غذا میپزم نمیخوره. میگه سیرم. از صبح تا شب معلوم نیست کجاست. شبم زود میخوابه. اصلا منو نمیبینه! گفتم: حرفتون شده؟ گفت: نه! حس کردم ریحانه چیزی را پنهان میکند؛ گفتم به گوشیش زنگ میزنم اگه جواب بده. علی جواب داد. عصبانی بود: 


تاریخ ارسال پست: شنبه 3 مهر 1395 ساعت: 20:33
می پسندم نمی پسندم

دانلود متن قسمت 26 داستان چیستا یثربی

دانلود متن قسمت 26 داستان چیستا یثربی


مادر علی،نزدیک سحررفت.در حالیکه دست رنجورش در دست علی بود و آرامشی در صورتش.هرگز از کاری که کردم پشیمان نیستم.دیدن چهره آرام آن زن،به وقت آخرین سفر، همیشه مرا آرام میکند.مراسم خاکسپاری و مسجد انگار در خواب گذشت.علی گریه نمیکرد.فقط به زمین خیره بود.میدانستم چه جنگی در درونش است.جز ازدواج مصلحتی با ریحانه، هیچکدام ازآرزوهای مادرش را برآورده نکرده بود.عاشق مادر، اما همیشه دور از او.گریه کن علی جان !حالت بهتر میشود.حیف که دورش شلوغ بود و نمیتوانستم با او حرف بزنم.آرزو میکردم سرش را روی شانه من بگذارد و یک دل سیر گریه کند.اما همچنان ساکت و سربه زیربود.بعد از مراسم یک لحظه به اتاق مادرش رفتم.هنوز بوی عشق میداد.همان اتاق کوچکی در خانه مادر شوهر، که بعد از عقد و قبل از خرید خانه خودشان، مدتها در آن مادری کرده بود.جای سرش هنوز روی بالش بود.با یک تار موی طلایی.نمیدانم چرا گریه ام گرفت.بالش را به دهانم چسباندم کسی صدای گریه ام را نشنود.وقت خداحافظی بود.با خیلی چیزها.ناگهان دست علی را روی شانه ام احساس کردم.گفت:خواستی از دستم راحت شی؟ برای این گفتی محرمیتو باطل کنیم؟ گفتم؛ علی جان، پدرم میگه اگه کسی اهلی دلت بشه،بایه صیغه زبونی نه میمونه،نه میره.ما عقدرسمی نبودیم.فردا تا تنها میشدیم هزارتا حرف درمیاوردن!من معنی زن اول و دومو نمیفهمم.اصلاکی زنت بودم؟ من عاشقت بودم،هستم و میمونم.اگه تو هم این حسو داری، اون صیغه جاریه،برای ابد!نه فقط به زبون، که تو دلمون...حالا یه کم وقت احتیاج داری.نمیخواستم اون تعهد معذبت کنه.همین که روح مادرت آرومه،من و تو هم آروم میشیم.نتوانست جلوی خودش را بگیرد،قهرمان شکست.سرش را روی تخت مادرش گذاشت و شانه هایش از هق هق تکان میخورد.انگار تمام اشکهای دنیا را برای این لحظه جمع کرده بود.دو بار دستم به سمت موهایش رفت،جلوی خودم را گرفتم.کسی باید آرامش میکرد.دستم را روی دستش گذاشتم.گفتم:گریه کن علی.هر چقدر میخوای!من کنارتم.دستم را گرفت.انگار دیگر نمیخواست رها کند.دستم از اشکش خیس بود.گفت:عمل قلبش که تموم شه، طلاقش میدم.براش شناسنامه نو میگیرم.خودم شوهرش میدم.فقط بم اطمینان کن.تنهام نذار!بدون تو دیگه نمیتونم تصمیم بگیرم.دستش را فشردم.هستم علی!درباز شد.ریحانه بود.گفت:به آژانس زنگ زدم شما رو برسونه.خیلی زحمتتون دادیم.علی گفت:ناهار بمون گفتم:نه.پدرم یه کم ناخوشه.ریحانه هم خسته ست.مرسی ریحانه جان و رفتم.در ماشین گریه میکردم.راننده جعبه دستمال را به من داد و گفت خدا بت صبر بده خواهر.یک هفته خبری از علی نبود،تاریحانه به دیدنم آمدبا حال زار... 

 


تاریخ ارسال پست: شنبه 3 مهر 1395 ساعت: 20:31
می پسندم نمی پسندم

قسمت 25 داستان پستچی نوشته ی چیستا یثربی

قسمت 25 داستان پستچی نوشته ی چیستا یثربی


دلم میخواست ریحانه را در آغوش بگیرم.به نظرم او هم طفلکی بود!علی آمد:دکتر میگه مامان تا صبح نمیمونه.به دیوار تکیه داد.حس کردم در حال افتادن است.خواستم دستش را بگیرم که نیفتد.ریحانه یک صندلی برایش گذاشت.گفت:علی آقاخودت میدونی مادرت عاشقته.حالا که داره میره، یه لحظه از کنارش جدا نشو!بذار دستش تو دستت باشه و بره. علی با درماندگی به من نگاه کرد.تا حالا چنین یاسی را در نگاهش ندیده بودم.فکری به ذهنم رسید.شاید احمقانه بود.اما تنها فکری بود که ذهنم را اشغال کرده بود.گفتم:تنها آرزوی مادرت، دیدن عقد پسرشه.اینجوری راحت میره.پس معطل چی هستین؟ میگین تا صبح بیشتر نیست.پس یه عاقد خبر کنین! علی و ریحانه طوری به من نگاه میکردند که انگار دیوانه شده ام! گفتم،حسشو میدونم.مادرت عذاب میکشه اگه اینجوری بره!شما دو تا امشب، یه عقد صوری کنین! فقط دستتونو تو دست هم ببینه.یه عاقد و چند تا شاهد میخوایم.یکیش آقای دکتر.چند نفرم از همسایه هابیارین! زود باشین! صدای نفس کشیدن سخت مادرش را میشنیدیم.داشت مبارزه میکرد.خودش نخواسته بوداین لحظه های آخر بیمارستان برود.میخواست در خانه بمیرد.علی گفته بود که این خانه نقلی جدید مال مادربزرگش بود.همان جاکه مادرش عقد کرده بود.علی را حامله شده و به دنیا آورده بود.دکتر حرف مرا تاییدکرد.علی وریحانه گیج شده بودند.دنبال شناسنامه هایشان دویدند.دکتر به دوست علی که عاقد بودزنگ زد.فقط من هیچکاری نداشتم.جز شمردن نفسهای زن زیبایی که علی را به دنیا آورده بود.از خدا خواستم تا عقد تمام نشده، مادر علی رانبرد.علی داشت وضو میگرفت.در دستشویی باز بود.درآینه، مرا دید.خواست لبخند بزند.نتوانست.بغض امانش نداد.نمیخواستم در آغوشش بگیرم.آن لحظه نه!فقط گفتم:قوی باش قهرمان!خودت یه روزگفتی اگه قراره بازی کنی،خوب بازی کن!من کنارتم.تو همیشه پیک الهی منی.گفت:برات چیکار کردم؟گذاشتم تو تنوربمونی!گفتم اگه ماه پبشونی دودی عاشق باشه،میدونه پهلوونش بلاخره میاد.بذار مادرت بادل آروم بره.گفت، میدونیکه میام!گفتم چه موهای به هم ریخته ای!دستم را زیر آب بردم و گندمزارطلارا مرتب کردم.حس مادری را داشتم که پسرش را به حجله میفرستاد.آن لحظه،علی خود عشق بود.پدرم بود،برادرم،معشوقم، حتی پسرم بود.دستم را بوسیدو پیشانی اش را روی دستم گذاشت..هر دو میدانستیم که تا چندلحظه دیگربه هم محرم نخواهیم بود ، من نمیخواستم !ریحانه با چادر سفیدش رسید.علی دستم را فشرد و رفت.همه دراتاق مادر علی..فقط من بیرون بودم.صدای عاقد..دوشیزه مکرمه آیاوکیلم..ریحانه بله راگفت.علی هم..صدای تبریک..حس کردم در تنورم.میسوزم.نفس!

 


تاریخ ارسال پست: شنبه 3 مهر 1395 ساعت: 20:30
می پسندم نمی پسندم

دانلود قسمت 24 ام داستان زیبای پستچی

دانلود قسمت 24 ام داستان زیبای پستچی


نسل من به همه چیز عادت داشت.جنگ، بمباران، موشک باران، سرما؛ سهمیه بندی نفت وخوراکی، تاریکی شبانه، قطع گاز، ترس و هر چیز دیگر..نسل من به نه شنیدن عادت داشت.اگر میخواستم جا خالی کنم، پس باید همه کارتهایم را بازی میکردم و بعد میباختم.نسل من به مخالفت بزرگانش عادت داشت و نسل من جنگیدن را یاد گرفته بود.حتی اگر قرار بود بمیری،باید اول جنگیده باشی،به علی گفتم:منو ببر پیش مامانت!چشمانش پلنگ وحشی شد.مگه ممکنه؟از صبح تا حالا که دیدت،داره گریه میکنه.نمیخوام حالش بدتر شه.گفتم:ببین علی.سه سال تو بیخبری منتظرت موندم.یک لحظه ام امیدمو از دست ندادم.همین امید منو زنده نگه داشت.اتفاقای زیادی اینجا افتاد.من از طرف زوزنامه برای گزارش کتاب رفتم ایتالیا.میتونستم اونجا بمونم.اما نموندم.من عاشق این جام و مرید مردا و زنایی که به خاطراین خاک جنگیدن.استادم برام بورس تحصیلی گرفت.نرفتم.مردای زیادی اومدن و رفتن که پدرم آرزو داشت با یکی شون ازدواج کنم.آدم خوبی بود.صبر کردم.به پدرم گفتم:آدم دلش که دروازه نیست، یه عده آدم بیان و برن.من این دروازه رو به اسم علی کردم.کسی رو به زور توش راه نده! گفت.اگه نیاد،اگه نخواد،اگه عوض شده باشه!گه اونی نباشه که توی نوجونیت فکر میکردی؟گفتم:بذار بم ثابت شه،بعد!حالا علی وقتشه که ثابت کنی.تو که شکنجه و جنگو دووم آوردی، حتما میتونی مادرتو قانع کنی که خوشبختیت با منه.هیچ مادری بدبختی بچه شو نمیخواد!اینجا سه نفر قربانی میشن.من، تو،ریحانه!بهش بگو یا بذار من بگم!علی گفت:سوار شو!خودت بش بگو!دوست دارم ببینم چه جوابی میده.گفتم:تو برای من نمیجنگی؟برای همه جنگیدی؟برای من نه؟ گفت:برای توتا قیامت میجنگم.اماجنگ با مادری که داره میمیره،نه!بدون کنارت وایمیسم.بهم تکیه کن.اما حالشو بد نکن.میفهمی؟به خانه شان رسیدیم.اول ریحانه را دیدم.مودبانه سلام کرد و گفت:خانم جان حالش خوب نیست.دکتر اومده.علی سراسیمه به اتاق مادرش دوید.ریحانه معذب بود.گفت:میدونم چی شده.بتون حق میدم.نمیخوام زن مردی بشم که یه عمر بافکر یه زن دیگه زندگی میکنه!مادرم زود مرد.خاله منو بزرگ کرد.من و علی مثل خواهر و برادر بزرگ شدیم.جور دیگه ای بش نگاه نکردم.خاله عاشق خواهرش بود.خیلی دلش میخواد با عروس کردن دخترش،اینو بش نشون بده.اما من مریضی قلبی دارم.بچه دار نمیشم.خاله میدونه.گفتم:فقط یه سوال!عاشق علی هستی؟ ما دو تا زنیم راست بگو!تو میدونی من به خاطرش تا کجا رفتم.تو هم میرفتی؟گفت راستش نه!علی همیشه دور بوده.هیچوقت نشناختمش.هیچوقت دلم براش تنگ نشد.ما حتی یه کلمه نداریم با هم حرف بزنیم.هیچی!

 

 


تاریخ ارسال پست: شنبه 3 مهر 1395 ساعت: 20:30
می پسندم نمی پسندم

قسمت بیست و سوم 23 داستان کوتاه پستچی

قسمت بیست و سوم 23 داستان کوتاه پستچی


او آن سوی قبر نشسته بود و من این سوی قبر.باز هم باران میامد.گفتم:چرا تو هر وقت میخوای یه چیز مهمی بهم بگی، بارون میاد؟ گفت،برای اینکه بیای زیر چتر من!بلند شدم.همان چتر سیاهش بود که کوچه ها را عاشقانه باهم رفته بودیم.باران، بوی گندمزار در قبرستان راه انداخته بود.گفتم:هوس نان کردم.همه ش تقصیر موهای توست.کمی نزدیکترشد.شانه هایمان به هم خورد.گفت:صبح که تو کوچه دیدمت؛ چقدر دلم میخواست دستاتو بگیرم تو دستم.حست کنم.جلوت زانو بزنم و عذر بخوام،که چرا زودتر نیامدم.گفتم؛ خب منم دلم میخواست بغلت کنم، اماروم نشد.گفت:منم همینطور.مادر اونجا بود.تو رودید،حالش بد شد.تاعصرگریه کرد.میدونم که میفهمی.گفتم:چرا ازمن انقدر بدش میاد؟ من عاشق پسرشم!گفت:فکر میکنه توباعث شدی حاجی منو پیدا کنه و بفرسته اونور.اما حاجی نشونی منو داشت.حتی تماس گرفته بود. میدونستم چه پیشنهادی داره.خودم قبول کردم.اونشبم از کمیته،خودم به حاجی زنگ زدم.تقصیر تو نبود!من راهمو انتخاب کرده بودم.گفتم چه راهی؟ گفت،دانشجوی عمران بودم،ول کردم.وقتی تو اداره پست پام میلنگید،تازه انصراف داده بودم.فکر نکن میخواستم قهرمان شم.میخواستم تا آخرعمر،به اونایی کمک کنم که هیچکسو ندارن -من چی؟ سه سال دوری.فقط نامه!نامه هات پر از عشقه.اماوقتی از بوسنی برگشتی حتی یه سرم بم نزدی! طوری نگاهم کرد انگارشبهای طولانی راگریه کرده بود.میشد درچشمهایش غرق شدومرد.گفت:از کجا میدونی؟ازدانشگات تارادیو، هرجاکه میرفتی،دنبالت بودم.میون مردم گم میشدم تا پیدام نکنی!وقتی برگشتم اول رفتم پابوس مادر.بعد تا صبح پشت درخونه شما نشستم.صبح قایم شدم.دیدمت.غمگین بودی ماه پیشونی.میخواستم همونجا بغلت کنم و از خدا بخوام من و تو رو باهم غیب کنه! برای مرد ابرازعشق خیلی سخته.ولی بت میگم چیستا.اولی و آخرین کسی هستی که دلم زمینگیرت شد.حالا اگه همه عمرمم تنها باشم،عشقی که توبهم دادی،برام کافیه.سرم را روی شانه اش گذاشتم.چتر را کنار گذاشت، باران مهربان بود و شانه اش مهربانتر.گفتم:دوستت دارم علی.گفت:منم دوستت دارم چیستا.خنده هاتو.خودتو.غمتو.بچه گیتو؛صبرتو.عشق معصومتو به یه پستچی که حتی نمیشناختیش! و به خاطرش هر روز به خودت نامه میدادی گفتم:پس چرا اونروز جلوی درخونه مون نیامدی بغلم کنی؟گفت:چون نمیشد!دستم را محکم دردستش گرفت،گاهی اون چیزی که بخوای نمیشه. مادرم داره میمیره.بهش گفتم نوکرتم. کم گذاشتم برات.میخوای ببرمت حج که همیشه آرزو داشتی؟گفت:حج من خطبه عقد تو وریحانه ست.اگه میخوای راحت برم،بذارعقدشما دوتارو ببینم!دستم دردستش یخ زد.دست اوهم.زمستان شد... 

 


تاریخ ارسال پست: شنبه 3 مهر 1395 ساعت: 20:29
می پسندم نمی پسندم

قسمت بیست و دوم 22 از داستان چیستا

قسمت بیست و دوم 22 از داستان چیستا


سر کوچه اقاقیا ایستاده بودم.همینجا بود.پلاک سه.یک آپارتمان قدیمی.آنقدر ساکت که انگارعکس یک کتاب کودک بود.ازآن خانه کسی بیرون نمیامد!قلبم انگاردرزد ودرباز شد.اول پشتش به من بود. داخل رفت، مادرش را روی ویلچر بیرون آورد.از آن زن قدبلند موطلایی، موجودی دردمند ومچاله مانده بود.چادر سفیدی بر سر،به جای گیسوان بور،فرق سرش میدرخشید.ابرو و گیسوانش ریخته بود و معلوم بود که درد میکشد.دلم آتش گرقت.خواستم بروم استخوانهای دردمندش را ببوسم.علی روی مادرش را باپتو پوشاند، همان پیک الهی  بود.فرقی نکرده بود.شایدکمی آفتاب سوخته و چهار شانه تر.بوی گندمزار موهایش کوچه را پر کرد.اما رنج عظیمی که میکشید، کلاغها را به فریادواداشت.پشت خانه ای پناه گرفتم.مطمین نبودم که وقت مناسبی برای دیدار باشد.خدایا کاش مرا نمیدید و رد میشد.اما دید!یک لحظه ایستاد.میخواست نفسش را آزاد کند.حالش از من بهتر نبود.دیگر برای گریز دیر شده بود.سلام دادم.اول به مادرش و بعد به او.مادرش با دیدن من ناله کرد.حتی جان نداشت فریاد بزند.بیقرارشد.پتو از روی پایش افتاد.علی خم شد.آهسته به مادرش گفت:فقط یه دقیقه!مادرش را در پتو پوشاندو به سمت من آمد.ضد نور ایستاده بود.نگاتیو تمام قهرمانان جهان، مقابلم بود.چند لحظه به سنگینی یک قرن گذشت.هیچکدام نمیدانستیم چه بگوییم.ناگهان یاد روز محرمیت در پادگان افتادم، گفتم:دست بدیم؟دستش را جلو آورد.روی دستش جای سوختگی بود.دستم را گرفت.گرم وپر محبت.اما سریع رها کرد.گفت:خیلی دیر فهمیدم بت دروغ گفتن!با حاجی دعوام شد.گفت اگه نمیگفتیم دختره ول کن نبود،میومد بوسنی.واسه اینکه کنارت باشه،خودشو به کشتن میداد!حاجی از سرسختیت میترسید

 دروغ مصلحتی گفت که جونتونجات بده.گفتم، اون تو رو میخواست.نه منو کنار تو!گفت فکر میکردم بام قهری.وسط عملیات بودم.نمیتونستم برگردم.هر شب برات نامه میدادم.ولی..گفتم:گذشته رو ول کن علی جان.یه عمر وقت داریم راجع بش حرف بزنیم.الان دیگه هیچی وهیچکس تو دنیا نمیتونه مارو از هم جدا کنه.خودم کنیزی مادرتو میکنم.مثل مادر خودم دوسش دارم.اکبر که نشونیتو بم داد گفتم:ای علی گریز پا،بهترین جنگجو هم که باشی،این بارمن از تو بهترم!به دیوار تکیه داد،ناله های مادرش به گریه رسیده بود.گفت:میبینی.همه چی عوض شده!دارم از دستش میدم!تقصیر منه.جوونیشو برام گذاشت.عروسی نکرد،تنهاش گذاشتم..چشمهایش پر از اشک بود، به من نگاه نمیکرد.دستم را روی شانه اش گذاشتم.لرزید.گفت:باید حرف بزنیم عزیزم.عصری دم قبر محسن.گفتم خیر باشه.گفت:ماه پیشونی تنوری.چقدر دلم برات تنگه.چقدر...اگه میدونستی!... 

 


تاریخ ارسال پست: شنبه 3 مهر 1395 ساعت: 20:28
می پسندم نمی پسندم

دانلود قسمت هجدهم 18 داستان پستچی

دانلود قسمت هجدهم 18 داستان پستچی


حافظه گاهی زخم میزند.خاموشش کرده ام.چه سالی است؟هفتادویک.علی بعداز جریان دفترخانه چه سالی رفت؟ شصت ونه.یعنی دوسال برای نجات صوفیا؟ در جنگ روزهارا عادی نمیشمارند.گاهی یک دقیقه، یک قرن طول میکشد و گاهی صدها سال، ثانیه ای است. علی برای ورود به جمع نظامیان مخوفی که صوفیارااسیرکرده بودند،باید یکی ازآنها میشد.عملیات سختی بود.باید زبان را مثل زبان مادری یاد میگرفت و به عنوان یک نیروی نفوذی، اعتماد صربها را جلب میکرد.بانیروی چریکی،نمیتوانست صوفیا را نجات دهد.نقشه پبچیده ای داشت و موفق شد!اینها را بعدها دوستانش به من گفتند.علی آنچنان تاثر عظیمی بر صربها گذاشت که به او ، علاقه پیدا کردند.اما علی بایدسیاهچال زیرزمینی را پیدامیکرد و تمام اسیران را همراه صوفیا نجات میداد.آنها شکنجه میدیدند، گرسنگی میکشیدند ودرآن، سیاهچال، یکی یکی میمردندو علی موفق شد!شبی که آنها را فراری داد، اورا گرفتند!هنوز نمیدانستند از کدام کشور است.فقط میدانستندنه از بوسنی است و نه صرب.مردی مسلمان با هویت طوفان که یک تنه ارتشی را به بازی گرفته بود!حکم مرگ برای اوکم بود.این را دوستان علی به من گفتند.بعدها!من هیچ نمیدانستم.تاتر را تعطیل کردم.انگارقسمت سرخ سوزان این بود که چندین سال بعد به فجر برود.مدام اخبار سارایوورا دنبال میکردم.چندپرنده ناچیز، شاهینی را به دام انداخته بودند.حیف بود که او را به راحتی بکشند!اینطوری به خودم دلداری میدادم.همانطور که تمام این دو سال به خودم گفته بودم فقط چند روز است!پدرم کم کم آب میشد.مادر به خانه برگشته بود.ولی کمتر از اتاقش بیرون می آمد.درون خودش زندگی میکرد و درونش آتش بود.پدر گفت:حاجی زنگ زده کارت داره.خورشید مرا دزدیده بودند.دیگر چه میخواستند ببرند.پدر گفت:بات بیام؟گفتم.نه! پدر چرا عذاب بکشد؟ من عاشق علی شدم،من آنشب کمیته را صدا کردم ونفهمیدم این چندسال چگونه خودرااز خانواده دور کردم.پوتینهای زمختم را پوشیدم و پیش به سوی سرنوشت.همه سرنوشتها به تنت زیباست معشوق من! حاجی گفت:میدونی که اوضاع اصلا خوب نیست.علی تاحالا زیرشکنجه تاب آورده.اما حرفی از ما نزده.سرم گیج رفت.مگرپوست و گوشت و خون یک قهرمان موطلایی،با آن قدبلند و شانه های محکمش، چقدردر برابرلاشخورها مقاومت دارد؟حاضرن معامله کنن.خواهر فرمانده صرباعاشق علی شده.اگه علی بگیرتش،نمیکشنش!گفتم،حاجی باز دروغ؟ضبط راروشن کرد.صدای دردکشیده علی بود:خاتون من سلام.فقط منتظر جواب توام.مجبور نیستی بگی آره!چه مرده چه زنده.دلم مخلصته.هر چی تو بگی فرمانده من! عاشقتم و عاشقت میمیرم.امرکن خانمم! فقط حرف دلت باشه... 

 

 


تاریخ ارسال پست: شنبه 3 مهر 1395 ساعت: 20:27
می پسندم نمی پسندم

قسمت 17 ام داستان پستچی از چیستا یثربی

 

قسمت 17 ام داستان پستچی از چیستا یثربی



هیچ جاده ای در زندگی بن بست نیست.اگر باور نمیکنی، چند قدم جلوتر برو.جاده دیگری باز میشود.تا وقتی نشسته باشیم، همه جا بن بست است!من عادت به نشستن نداشتم.از روز دفترخانه سه روز گذشته بود و خبری از علی نبود.مادرش هم به سردی جوابم را داد.بایدحاجی را میدیدم.گرچه ممکن بود بهایش سنگین باشد! اینبار،مرا در دفترش پذیرا شد.حسم میگفت، این خوب نیست.گفت:سیده خانم.منم آدمم.حس شما رو میفهمم.ولی قسم میخورم که نمیدونستم اون روز،عقدتونه!بعد از نجات اون دو اسیر ما از علی خواستیم یه سری از جوونای بوسنی رو تعلیم نظامی بده.بوی جنگ میاد!برای اینکه کسی بش شک نکنه،باید یه زن بوسنیایی میگرفت.اما اون ماموریتو ول کرد،اومد از من مدارکشو خواست.ترسیدم بخواین باهم فرار کنین!باور نمیکردم دکتر یثربی، به همین راحتی اجازه عقد دخترشو بده.باور کن نمیدونستم دفترخونه قرار دارید!علی خیلی پاکه.اما یه دفعه میزنه به سیم آخر.گفتم شاید راضیت کرده به فرار!اینجوری هم ما جلوی پدرت شرمنده میشدیم،هم علی رو از دست میدادیم.اون یکی از بهترینای ماست.ازهمون سربازیش فهمیدم.از شما معذرت میخوام.اما بدون، مثل پسر خودم دوسش دارم.گفتم :حالا کجاست؟ فرستادیمش بوسنی.یکی از چریکاشون، یه دختر جوون، افتاده دست صربا.به علی احتیاج داشتیم.راه و چاه نفوذو بلده.اجازه تماس نداشت.اما یه نامه برات گذاشته.پس پستچی من برایم نامه فرستاده بود! درراه نامه را به قلبم چسبانده بودم.دست خط عاشق خودش بود.چیستای جان.آشنایی من باتو، قسمت بود.اما ادامه اش سرنوشت ماست.چند ماه دیگر صبوری کن!من اگر بهشت هم دعوت شوم، بی تو نمیروم.پشت در بهشت میمانم تا تو بیایی!من تو را همسر خود میدانم.گرچه اسممان درشناسنامه هم نیست،اما مهر خدا روی دلهایمان خورده است.همین کافیست.بقیه نامه را چند بارخواندم و فهمیدم که حالا علی هم پا به پای من عاشق است.همراه که داشته باشی، تمام جاده های بن بست جهان را عبور میکنی.صبر میکنم علی!چند ماه که چیزی نیست! در عوض عمری شریک همیم.نمایش سرخ سوزان را با الهام از عشق خودم، شروع کردم.امین زندگانی، بازیگر نقش اصلی ام اولین کارش در فجربود.از من پرسید:این شخصیتها رو از کجا آوردی؟ نگاهش کردم. واقعیت!هر روز به یاد علی تمرین راشروع میکردم. دلم میگفت اگر این نمایش موفق شود،خبری از علی میرسد.در جشنواره دانشجویی، اصغر فرهادی هم رقیبم بود.برایم آرزوی موفقیت کرد وکار درخشید.کاربرترشدوبه فجر میرفت!همانروز زنگ زدند:علی دست صربها افتاده!دختره رو نجات داد،اما خودشو گرفتن!جنگ شروع شده بود.بوسنی و قلب من درآتش و خون !تیتراخبار!

 


تاریخ ارسال پست: شنبه 3 مهر 1395 ساعت: 20:26
می پسندم نمی پسندم

قسمت بیست و یکم داستان عاشقانه پستچی

قسمت بیست و یکم داستان عاشقانه پستچی


بعضی وقتها هزاران حرف درسینه داری،هزاران بغض درگلو،تمام رگهای تنت تیر میکشد که فریاد کنی،اما هیچ کلامی پیدا نمیکنی!آن لحظه که حاج اکبر حرف میزد، صدایش از جای دوری به گوشم میرسید.از سرزمینی دور،گلها و سبزه های خونی،سه سال دویدن من میان قبر محسن و کوچه علی و آن گورستان پشت پادگان که باهم وضو گرفتیم ،کار، بیخوابی، نوشتن، رد شدن آثارت و هیولایی به نام سانسور،که کم کم یادت میدهد یک قیچی برداری.گیسوانت را قیچی کنی،دوست داشتنت را قیچی کنی، تمام احساسات انسانی ات را قیچی کنی تا دیگر چیزی برای قیچی کردن آنها باقی نماند و آنوقت دیگر شبیه خودت نیستی.شبیه هیچ چیز نیستی!اگر امید و عشق علی نبود، من هم مثل خیلی های دیگر، کودکی دلم را کنار زباله ها گذاشته بودم.اماشور عشق،آدم را از خیلی چیزها محافظت میکند و من دوام آوردم.حاج اکبر که متوجه حال بد من شد، دسته ای نامه از جیبش در آورد، و گفت:حلالم کن خواهر! اون هر شب نامه مینوشت.نگرانت بود.تو خواب اسمتو میگفت.خیلی از نامه هاوسط راه گم شد.اما اینارونگه داشتم.بهت ندادم،چون فکر کردم زخم کهنه رو باز نکنم.نمیدونستم هنوز پاش وایسادی!با دست لرزان بسته را گرفتم.بوی خاک میداد و شکوفه.بوی خون میداد و عشق و علی. تمام این سه سال که من سحرها رو باگریه دعا میخوندم اونم به یاد من بود؟حتی زیر آتیش؟گفتم:حاج اکبر.نمیدونم عاشق شدی یانه!اما چطور فکر کردی فراموشش میکنم؟اونم با حرف و تهدید حاجی! پام بسته بود که بیام اونجا،دستم بسته بود،دلم کفتر اهلی لحظه به لحظه ش بود.الان بیدار میشه، الان وضو میگیره،الان اسلحه شو تمیز میکنه.حالا به ابرا نگاه میکنه و یاد من میفته که عاشق ابرم!ساعت اتاقمو رو وقت بوسنی گذاشته بودم که وقتی نماز میخونه بدونم.تو چه میدونی من چه کشیدم.حالا کیو باید ببخشم؟ گفت:منو!گفتم.تو،حاجی،همه تون هر چی باید از من بگیرید گرفتید.حالا فقط یه چیز جاش میخوام.کجاست؟سرش را زیر انداخت.آسون نیست خواهر.گفتم:سخت ترشو تحمل کردم و نمردم.میگی پاش وایسادی! خنده داره!پای دنیا واینمیسم، پای اون وایمیسم!بگو حاج اکبر!...چهار ماه پیش همه برگشتن.مادرش مریضه.سرطان،دو ماه پیش خونه رو فروخت واسه خرج درمون مادرش.به مالک جدید گفتن بگو دوساله. شایدنمیخواست حتی دوستاش و حاجی پیداش کنن.مادرش خیلی بدحاله.هر روز بغلش میکنه میبره شیمی درمانی.اما دکترا قطع امید کردن.میگن خیلی دیره.کاغذی تاخورده از جیبش درآورد.گفت:بی اجازه دارم آدرسو میدم.این شاید یه کم گناهامو سبک کنه برای نامه ها.اما برای دروغی که بت گفتن، مجبور بودیم! خدا همه مونو ببخشه.

 


تاریخ ارسال پست: شنبه 3 مهر 1395 ساعت: 20:23
می پسندم نمی پسندم

قسمت بیستم 20 از داستان چیستا

قسمت بیستم 20 از داستان چیستا


سه سال گذشت.سه سال کار، سه سال خواب، سه سال خواب دیدن!تا اینکه یکروز، آنسوی خیابان چهره آشنایی دیدم.مردی با خانمش و یک بچه کوچک.نزدیک بود اتوبوس لهم کند، سریع به آنسوی خیابان دویدم.بله، خودش بود!همان دوست علی که نامه او را برای روز عقد پنهانی،به من داد.همان عقد ناکام بی شناسنامه!گمانم اسمش اکبر بود.حاج اکبر! هر سه رویشان را برگردانند.باد میوزید.حاج اکبر،سلام داد.گفتم:خیلی وقته.خیلی وقته چی؟ نمیدانستم جمله ام را چگونه ادامه دهم؟ خودش به دادم رسید:خیلی وقت میگذره.خانمش چادرش رابه خاطر بادمحکم گرفته بود.گفت:از چی میگذره؟ اکبر گفت:دوران پادگان.خانمش گفت:مگه این خانم اونجا بودن؟ گفتم:نه.آشنای من اونجا بود و بعد به اکبر نگاه کردم.میترسیدم سوال کنم.اوهم معذب بود.نمیخواست چیزی بگوید.بالاخره دل به دریا زدم:حاج علی خوبه؟ زنش گفت:کدوم حاج علی رو میگه.شوهرناهید؟ اکبر گفت:تو نمیشناسی.نگاهش را از من دزدید وگفت:بعد از اینکه رفت،دیگه ندیدمش.ولی میدونم خوبه.نفسم بالا نمی آمد.بچه هم داره؟ با تعجب گفت:بچه؟ مگه ازدواج کرده؟ گفتم:اون خانم صرب؟زنش گفت:کدوم خانم صرب؟از این دوستت برام نگفته بودی!اکبر گفت: خانم صربی نبود! گفتم:علی.شکنجه.صربا؟گفت:بله.تا اینجاشو میدونم.حاجی باشون معامله کرد.ده تا اسیرکله گنده شون در ازای علی!علی رو آزاد کرد.زن نداشت علی! صدای خودم را نمیشناختم.کجاست؟گفت:نمیدونم خواهر.جنگ که تموم شدگفتن نیروهای ایرانی باید اونجا رو تخلیه کنن.دیگه از اونایی که من میشناسم کسی تو بوسنی نمونده!گفتم:ایرانه؟گفت من خبری ازش ندارم.گفتم:حاجی چی؟ تو همون پادگانه؟ گفت:نه.لبنانه! زنش گفت:بچه سردش شدبریم!و رفتند.من همانجا ایستادم.باد سیلی زدن را شروع کرده بود.به باد گفتم:زورت همینه؟منو ببرجایی پرت کن که اون هست.فقط میخوام یه بار ببینمش!به خانه مادرش رفتم.خیلی سخت بود.پیرمردی در را باز کرد و گفت؛ دو ساله خانه را فروخته اندو ساکنان قبلی را نمیشناسد.آن شب خواب دیدم که با علی و پدرم در دفترخانه هستیم.اما حاجی شناسنامه علی را برنداشته و ما راعقد هم میکنند،اما تا صیغه عقد تمام میشود، میبینم علی در اتاق نیست.هیچ جا نیست! با وحشت پریدم.پدرم به در میزد:چیستا یه آقایی دم درکارت داره.میگه حاج اکبره.سریع لباس پوشیدم و دویدم.میدانستم دوست علی نمیتواند بدجنس باشد!سلام.نمیدونم کاری که میکنم درسته یا نه.ولی من دوست علی ام و میدونم چقدر شما را دوست داشت.اون کاست، اصلابرای اجازه ازدواج نبود!کدوم ازدواج؟علی میخواست یه کم بیشتر بوسنی بمونه.اجازه شما رو میخواست که نگفتین...

 


تاریخ ارسال پست: شنبه 3 مهر 1395 ساعت: 20:22
می پسندم نمی پسندم

قسمت نوزدهم 19 داستان عاشقانه پستچی

قسمت نوزدهم 19 داستان عاشقانه پستچی


 

زدم بیرون! انگار از همه دنیا زدم بیرون!ازکنار گورستانی گذشتم که آنجا باهم وضو گرفته بودیم.شیرآب، همان بود.چقدر طول میکشد که یک دختر بیست و یکساله؛ هفت بار از سرگیشا تا بالای تپه های آخر را بدود و یا علی فریادکند؟تپه های گیشا، آن زمان به یک تیمارستان میرسید، چند بار تا بیمارستان دویدم و گریه کردم و بیماران، پشت میله ها با من گریه میکردند.بی آنکه بدانند چه شده است! و چرا یک دختر، هفت بار نفس زنان، می آیدو میرود!صدای گریه من و بیماران در تپه ها پیچیده بود.کلاغها و سگهای ولگرد هم همراهمان شدند.همه از عمق فاجعه خبر داشتیم.پس علی رفت!پیک الهی من با یک زن کماندوی صرب مسیحی رفت؟صدای حاجی مثل پتک بر سرم کوبیده میشد:پس اگه صداتو ضبط نمیکنی، همه چی تمومه ها!نه تماس.نه پرس و جو و نه تلاش برای اینکه بری اونجا.هر کاری کنی جونشو به خطر انداختی! و عملیاتو. مجبورم نکن پدرتو به عنوان سرپرستت، دستگیر کنم!فراموشش کن دختر.برای ابد! حاجی تو حالا عاشق شده ای؟تاحالا نگاه یکنفر دنیارا برایت زیباتر کرده است؟نه حاجی!تو نمیدانی وقتی نفست از سینه بیرون نمیاید یعنی چه؟همان جا بالای کوه نشستم و قسم خوردم که یکروز همه چیزرابنویسم.خدایا! یک عاشق چقدر باید صدایت بزند که یک علامت نشانش دهی.که کمی دربغلت آرامش کنی؟ دادم را که سر تپه ها کشیدم به خانه برگشتم.پدرمیدانست.در سکوت، مرا مثل کودکی ام درآغوش گرفت.در بغل گرمش گریستم، بعد تمام وسایل،کتابها و دفتر خاطراتم را کف حیاط ریختم.به پدرگفتم بسوزانشان.پدردرحیاط ،همه را آتش زد.شعله ها که بلند شدند، کمی آرام گرفتم.دو هفته ای مریض بودم.بعد بلند شدم و چند برابر همیشه کار کردم.انگار میخواستم انتقام دل شکسته ام را از دنیا با کار زیاد بگیرم.هر شب یک قصه!دویدن و دویدن در کوچه هایی که پر از مردان مو تیره بود!دیگررنگ آفتاب هم چرکین بود.طلایی نبود.میخواستم فراموش کنم.ولی مگر میشود؟هر شب تا صبح صدای علی درخوابم بود.هر چی تو بگی خانمم !اما حرف دلت باشه.مگه میشه آدمی که داره بایه کماندوی صرب ازدواج میکنه، هنوز اینجور عاشقانه بهم بگه خانمم؟ چرا درکاست،حرفی از ازدواجش نزد؟ اصلا چطور آن کاست، دست حاجی رسیده بود.باید مادرش را میدیدم.با خشونت دررا بازکرد.چهره اش بیمار به نظر میرسید.گفت:کارتو کردی نه!اگه اونشب کمیته رو صدا نکرده بودی، علی رو یادشون نمی اومد.من فقط میخواستم بره سربازی.حالاهمه عمر سربازه!حرفشو نفهمیدم.گفت:دیگه نه مال منه.نه مال تو.چی بهتر از یه بچه معصوم شجاع برای اونا؟یه تک تیراندازعالی!برو.نبینمت! و رفتم.سه سال گذشت.تا یکروز...



تاریخ ارسال پست: شنبه 3 مهر 1395 ساعت: 20:20
می پسندم نمی پسندم

مجموعه قسمت های 13 تا 16 داستان پستچی

مجموعه قسمت های 13 تا 16 داستان پستچی


چند قسمت دیگر طول میکشد؟ مثل این است که بپرسیم زندگی شما، چقدر دیگرطول میکشد!نمیدانم.از آن صبح زودی که رفت،دیگر نمیدانم چقدر طول کشیده است.مگر آدم میتواند روزهای بی تو بودن را بشمرد؟مثل برزخ است هر لحظه اش عمری..و نفهمیدم که یک سال گذشت.نوزده ساله بودم و باید به جای نوشتن، شغل ثابتی پیدا میکردم.هر روز به ادارات مختلف میرفتم و همیشه با یک جمله مواجه میشدم."اقلیتید؟"نه.ساداتم!پس این اسم کافری؟کجایش کافری است؟ چیستا در ایران باستان،یعنی دانش و دانایی. یک اسم فارسی قدیمیست !پدرم با خودش عهد کرده بود اسم دخترش را چیستا بگذارد. معنایش را دوست داشت-ببخشید.نیرو لازم نداریم.


تاریخ ارسال پست: شنبه 3 مهر 1395 ساعت: 20:19
می پسندم نمی پسندم

دانلود قسمت 9 تا 12 قصه ی پستچی از چیستا یثربی

دانلود قسمت 9 تا 12 قصه ی پستچی از چیستا یثربی

 

رییس کل ،سر علی را بوسید و گفت:به دکتر بگید بیاد.چیکار کردین با حاج علی پلنگ ما؟ بعد محکم به پشت علی زد و گفت:هنوزم ، مثل شبای عملیات، حرف گوش نکنی آره؟پاشو بریم تو اتاقم.یکی از برادرها گفت:پس پرونده؟ رییس لحظه ای ایستاد.خشمی مثل خمپاره در صورتش بود که میتوانست تمام ساختمان را با آن منفجر کند.نگاهش مثل مین ، همه را سر جایشان میخکوب کرد.گفت:هیچ میدونین کیو گرفتین؟پس لال شین.پرونده مختومه ! حاج خانمم بفرستین بره.نمیدانم چرا از این جمله دلم مثل اناری شد که زیر پا مانده باشد.زیر پای سپاه رزمندگان ایران! حس کردم همه میروند کشورشان رانجات دهند، اما از روی قلب عاشق من رد میشوند و خون، خون انار دلم ،روی خاک میپاشد.خاکی که دوستش داشتم.چه حسی بود نمیدانم!رییس کل بیتفاوت رد شد.ولی علی وقتی داشت از اتاق میرفت، از روی شانه نگاهم کرد،انگار میگفت:ولت نمیکنم توی تنور.


تاریخ ارسال پست: شنبه 3 مهر 1395 ساعت: 20:18
می پسندم نمی پسندم

قسمت 5 تا 8 داستان عاشقانه پستچی

قسمت 5 تا 8 داستان عاشقانه پستچی

 

 

میدونی دوستت دارم.حالا چیکار کنیم؟

                                   

مثل یک شعر بود.تمام شعرهایی که تاحالا خوانده بودم ، در برابر آن هیچ بود.از صبح تا شب ، دانشگاه، خیابان و خانه، این جمله را تکرار میکردم و فقط نمیدانم چرا به خط دوم آن که میرسیدم ،دلم فشرده میشد."حالا چیکار کنیم؟"خب ، هر کاری که همه عاشقان میکنند.باید سعی کنیم به هم برسیم.چرا آن سوال را پرسیدی علی؟ تا انتهای جهان میشد پابرهنه دوید، اگر فقط من و تو بخواهیم.

 


تاریخ ارسال پست: شنبه 3 مهر 1395 ساعت: 20:17
می پسندم نمی پسندم

داستان عاشقانه پستچی قسمت 1 تا 4 از چیستا یثربی

داستان عاشقانه پستچی قسمت 1 تا 4 از چیستا یثربی

 

چهارده ساله که بودم ؛ عاشق پستچی محل شدم.خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم ونامه را بگیرم ، او پشتش به من بود.وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود ! قاصد و پیک الهی بود ، از بس زیبا و معصوم بود!شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد.با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی!تمام خرجی هفتگی ام ، برای نامه های سفارشی می رفت.تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هر روز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم ،که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود.


تاریخ ارسال پست: شنبه 3 مهر 1395 ساعت: 20:15
می پسندم نمی پسندم

قصه عشق-قسمت43(پایانی

قصه عشق-قسمت43(پایانی

بيش از يك هفته بود كه از نازنين خبر نداشتم............ زنگ ميزدم هيشكي جواب نميداد..............با خودم گفتم : خيلي بايد خوش گذشته باشه ......... كه بر نگشتن.............
از همون صبح كه از خواب بلند شدم حالم خوب نبود .............اما بايد به دانشكده ميرفتم..................
بايد كار هام رو سرو سامون ميدادم .....چون وقتي نازنين ميومد تا بيست ، بيست و پنج روز بايد در خدمت فرشته مهربونم
مي بودم ...........
نزديك ظهر سري زدم به خونه سحر............... نبود ............... همسايه ش گفت ظاهرا از ايران مهمون داره رفته فرودگاه دنبالشون...............نميدونم چرا ......................... كمي جا خوردم.............. اما به روي خودم نياوردم ............


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 12 فروردين 1395 ساعت: 19:34
می پسندم نمی پسندم

قصه عشق-قسمت42

قصه عشق-قسمت42

زنگ تلفن رشته افكارم رو پاره كرد ...............صدايي از اونطرف خط گفت : سلام بابا احمد................
نازنين بود .............. گفتم : سلام عزيزدلم..............خوبي ؟ ............چي ميگي؟............
گفت : سلام همسرم ...........
سلام عزيزم.............سلام بابا احمد..........
گفتم : چي داري ميگي بابا احمد كيه ؟.........
آروم و مغرور گفت : تويي.......... عزيزم................
پرسيدم : من؟..............
پاسخ داد : آره تو...............بعد با لحني سرشار از شور و هيجان گفت : احمد تو بزودي بابا ميشي...............


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 12 فروردين 1395 ساعت: 19:31
می پسندم نمی پسندم

قصه عشق-قسمت41

قصه عشق-قسمت41

روز ها يكي بعد از ديگري ميومدن و ميرفتن...........من و نازنين دل خوش به گذشت زمان و رسيدن موعد با هم بودن ، شديدا تلاش ميكرديم تا به موفقيت هاي مورد نظرمون دست پيدا كنيم.............
تنها مرحم دل عاشق ما گفتگوهاي تلفني هر شب بود و اومدن اون به پاريس در تعطيلاتي مثل عيد و تابستان ..........
من تصميم گرفته بودم تا اونجا كه ممكنه ، به ايران سفر نكنم ................،‌تا بتونم بيشتر به درسام بپردازم............
بالاخره نوروز سال پنجاه و هفت از راه رسيد و اينبار با اصرار مامان قرار شد من به تهران بيايم ..............يكسال و نيم بود كه من رفته بودم و اين اولين بار بود كه به ايران بر ميگشتم..............
مطابق معمول ديد و بازديدها ، گرم و صميمي ، مثل گذشته به راه بود............ بخصوص كه من هم مدتي نبودم ...................بيشتر وقتمون توي اين مدت ، به مهموني بازي گذشت............ نازنين تو امتحانات معرفي نمرات خوبي كسب كرده بود و همه مطمئن بودن كه اون ، با معدل خيلي خوب قبول خواهد شد...........


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 12 فروردين 1395 ساعت: 19:30
می پسندم نمی پسندم

قصه عشق-قسمت40

قصه عشق-قسمت40

به خودم مسلط شدم و با لبخندي كه خيلي هم از سر رضايت نبود جواب سلامش رو دادم...............توي اين موقعيت اين يكي رو كم داشتم.............خيلي آروم و مودبانه گفت : سوار شو...........
و در رو باز كرد.............
حال و حوصله بحث كردن رو نداشتم......سوار شدم......خستگيه يه راهپيمايي طولاني ، زماني خودش رو نشون داد . كه روي صندلي نرم و راحت پورشه نشستم..........
بدون اينكه حرفي بزنه حركت كرد.......من هم بدون اينكه سعي در گفتگويي كنم........به افكار عميق خودم فرو رفتم...............خيلي دلم ميخواست بدونم براي چي به فرانسه اومده...........ميدونستم اين ملاقات بخصوص درست بعد از رفتن نازنين مطلقا نميتونه تصادفي باشه..........


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 12 فروردين 1395 ساعت: 15:32
می پسندم نمی پسندم

قصه عشق-قسمت39

قصه عشق-قسمت39

همه چيز به خوبي پيش ميرفت . من توي كالج شروع به فراگيري زبان فرانسه كردم . هرچي ياد ميگرفتم بلافاصله به نازنين هم ياد ميدادم.
بيست و هشتم شهريور فرا رسيد و بابا و نازنين ناچار بودن به ايران برگردند................
و اين ، يكي از سخت ترين روزهاي زندگي من و نازنين بود..........
هردو بي اختيار تو فرودگاه اشگ ميريختيم.......چاره اي نبود با يد ميرفتن...چند بار بلندگوي سالن فرودگاه اونا رو براي سوار شدن به هواپيما صدا زد ...................بالاخره بابا مهربانانه دست اونو گرفت و به طرف گيت مخصوص هدايت كرد.
نازنين در حاليكه هنوز گريه ميكرد سرش رو به سينه بابا تكيه داده بود و با اون ميرفت................


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 12 فروردين 1395 ساعت: 15:31
می پسندم نمی پسندم

قصه عشق-قسمت38

قصه عشق-قسمت38

بعد از ساعتها بحث و با اصرار نازنين و تاييد خانواده من ناچار شدم قبول كنم كه به پاريس برم و درسم رو شروع كنم.
دايي قول داد كه نازنين هر شب ميتونه هر چند ساعت كه بخواد تلفني با من حرف بزنه..................همينطور قرار شد تمامي تعطيلات يا من به ايران بيام و يا نازنين به ديدن من در فرانسه بياد. و بالاخره اينكه نازنين بلافاصله بعد از پايان امتحانات نهايي يعني خرداد سال ۵۷ براي زندگي به پاريس بياد.
پس بايد مقدمات سفر رو آماده ميكردم . بعد از انجام هماهنگي هاي لازم و طي مراحل اداري ، پونزدهم مرداد ماه دوهزارو سيصدو پنجاه و پنج شاهنشاهي به اتفاق نازنين و بابا به طرف پاريس پرواز كرديم.
ساعت چهار بعد از ظهر بود كه هواپيما در فرودگاه شارل دوگل پاريس به زمين نشست . در فرودگاه بهروز ، يكي از رفقام كه از طرف سازمان سال گذشته بورس گرفته و به پاريس اومده بود ، به استقبالمون اومد و مارو به هتلي كه رزرو كرده بود برد .و ما رو  براي استراحتي كوتاه تنها گذاشت.


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 12 فروردين 1395 ساعت: 15:29
می پسندم نمی پسندم

قصه عشق-قسمت37

قصه عشق-قسمت37

حسابي فكرم رو مشغول كرده بود . در حالت طبيعي و عادي اين يه موقعيت فوق العاده بود . اما در وضعيتي كه من داشتم .......نه ....نه ......اصلا . من نميتونستم دل از نازنين بكنم و به فرانسه برم . تو دلم غوغايي به پا بود و اين رو ميشد از چهره ام خوند .
به خونه دايي اينا رسيدم.....
نازنين كه صداي ماشين رو شنيده بود....فوري درو باز كرد و اومد بيرون .
داشتم از ماشين پياده ميشدم كه خودش رو به من رسوند و گفت : سلام عزيز دلم........دست من رو گرفت تو دستاش و ادامه داد : خسته نباشي...............و بدنبال اون خنده اي ناز و شيرين ............. و باز گفت : چه لذتي داره آدم هروز بياد به استقبال مردش كه خسته از سر كار بر ميگرده........ بعد يه ماچ سريع از لپم كرد............


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 12 فروردين 1395 ساعت: 15:28
می پسندم نمی پسندم

قصه عشق-قسمت36

قصه عشق-قسمت36

براي انجام كار هاي استخدام مدركم رو به قسمت کار گزيني دادم . اونها قبلا همه چيز رو آماده كرده بودند.به همين دليل خيلي زود ابلاغ من به عنوان تهيه كننده راديو بهم داده شد. اما در مورد حضور در دانشكده گفتند ، دستورالعمل جديدي اومده كه بايد تا يك هفته صبر كنم.
راستش يكم دمق شدم.............داشتم فكر ميكردم نكنه به قولشون عمل نكن و من رو به عنوان سهميه سازماني وارد دانشكده نكن.
بهر صورت چاره اي نبود بايد صبر ميكردم .............
مدتي از اين ماجرا گذشته بود . منم كه حالا بعنوان تهيه كننده در رايو مشغول به كار شده بودم . بطور مرتب در اداره حاضر و كارهايي كه بعهده ام گذاشته ميشد انجام ميدادم. هرچند قبلا هم همينطور بود اما حالا رسمي تر شده بود.


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 12 فروردين 1395 ساعت: 15:25
می پسندم نمی پسندم

قصه عشق-قسمت35

قصه عشق-قسمت35

در حاليكه از جاشون بلند شده بودن ، يكي يكي با من دست دادند و تبريك گفتن . رييس منطقه رو بين اونا شناختم اما بقيه رو نه.
هنوز براي من روشن نبود كه چه خبره ........البته حدس ميزدم بايد مربوط به فعاليت هاي من باشه........
بعضي وقتها كه از منطقه يا از استان بازرس ميومد آقاي مدير من رو به عنوان دانش اموز نمونه و فعال به اونها معرفي ميكرد.......
به عبارت ساده تر بهشون پز ميداد ، اين رسم بود تو مدارس ، كه اگر دانش آموز نمونه يا اهل ورزش و هنري داشتن اونها رو در هنگام چنين مراسمي به رخ بازرسين و ميهمانان ميكشيدند.


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 12 فروردين 1395 ساعت: 15:23
می پسندم نمی پسندم

قصه عشق-قسمت34

قصه عشق-قسمت34

نگاهاش ، روز اول كمي اذيتم ميكرد . اما با نزديك شدن به شب ، كم كم اين حالت از بين رفت.
سحر با بچه ها قاطي شده بود و داشت خوش ميگذروند.
بيشتر از همه داريوش دور و پرش ميچرخيد و باهاش سر بسر ميذاشت. انگار خود سحر هم بدش نمي اومد با اون نزديك تر بشه.
سپيده و ليلا هم كه ابتدا از حضور اون احساس خوشايندي نداشتن رفته رفته حساسيت خودشون رو از دست داده بودن.
سحر البته در تمام طول سفر سعي ميكرد كه در هر شرايط مقابل من قرار بگيره تا بدون هيچ مانعي بتونه من رو ببينه........
اما به گونه اي اين كار رو ميكرد كه زياد تو چشم نميخورد.


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 12 فروردين 1395 ساعت: 15:23
می پسندم نمی پسندم

قصه عشق-قسمت33

قصه عشق-قسمت33

تصميم گرفته بودم همه ماجرا رو براي نازنين بگم.......دلم نميخواست توي زندگي مشتركمون نقطه تيره اي وجود داشته باشه كه بعدا ناچار به توضيح و خداي نكرده تيره گي خاطر بشه......واسه همين وقتي از پليس راه جاجرود كه گذشتيم به نازنين گفتم : ببين عزيز دلم ميخوام يه چيزي بهت بگم . من مشكل كوچيكي دارم كه دوست دارم تو بدوني و ازت ميخوام كمكم كني تا اون رو با هم از سر راه برداريم.........
نازنين با خنده اي شيرين گفت : من سرا پا گوشم همسر عزيزم........بگو ......من حاضرم در كنار تو همين قله دماوند رو هم كه الان داريم ميبينيم جابجا كنم.
نگاهم بي اختيار به سمت دماوند برگشت كه كم كم با بالا اومدن خورشيد ، نور به قله اش تابيده و جلوه اي زيبا پيدا كرد بود ...........


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 12 فروردين 1395 ساعت: 15:21
می پسندم نمی پسندم

قصه عشق-قسمت32

قصه عشق-قسمت32

ساعت هشت شب بود اما هوا هنوز كاملا روشن بود .
اف اف خونه سپيده رو فشار دادم .
ازپشت اف اف گفت : كيه؟..........
گفتم : اگه اجازه ميفرماييد والاحضرت وليعهد.......ميخواي كي
باشه ؟...............خب منم ديگه.........
گفت : بيا تو تا به حسابت برسم ........... و در باز كن رو زد .
در رو فشار دادم و به نازنين گفتم : برو تو..........
نازنين وارد خونه شد و من هم پشت سرش وارد شدم و در رو بستم . در اين زمان از در ورودي ساختمان خارج شد و به رسم و روسوم هميشگي خودش با جيغ و ويغ به طرف نازنين اومد و اون رو بغل كرد و بوسيد و گفت : عروس خوشگله ،..........


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 12 فروردين 1395 ساعت: 15:19
می پسندم نمی پسندم

قصه عشق-قسمت31

قصه عشق-قسمت31

حالا نوبت من بود........امتحانات نهايي با همه مسائل مربوط به خودش شروع شد.........من و نازنين طبق قرار قبلي كه گذاشته بوديم به خونه خودمون نقل مكان كرده تا من راحت بتونم به محل حوزه امتحاني كه نزديك خونمون بود رفت و آمد كنم........
من كاملا براي امتحانات آماده بودم فقط نياز بود كمي بيشتر تلاش كنم براي كسب رتبه مناسب در امتحانات سراسري..........
آقاي ديو سالار مدير مون پيغام داده بود ما براي كسب رتبه اول در منطقه و استان اميدمون به تو ............... ،
هميشه بين دبيرستان ما ، البرز و دكتر هشترودي بر سر كسب رتبه اول امتحانات نهايي كري خوني بود و امسال پرچم جلو داري اين مبارزه علمي رو به دست من داده


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 12 فروردين 1395 ساعت: 15:17
می پسندم نمی پسندم

قصه عشق-قسمت30

قصه عشق-قسمت30

ساعت چهارو نيم بود كه مامان ، بابا و بچه ها به خونه دايي اينا اومدن......
من خبر شون كرده بودم .......
يه جعبه شيريني و يه دسته گل زيبا براي نازنين........همراه با كلي ماچ و بوسه از طرف مامان و بابا......
نازنين دائم ميخنديد و مي گفت : بايد از معلم خصوصيم تقدير بشه و با انگشت من رو نشون ميداد.
چند دقيقه اي بيشتر نگدشته بود كه دايي در رو باز كرد و وارد خونه شد . كيفش رو يه گوشه اي انداخت و در حاليكه اشگ توي چشماش حلقه زده بود گفت : ميدونستم رو سفيدم ميكني....... ميدونستم مردي و قولت قوله ...................
من رو بغل كرد و شروع كرد به ماچ كردن دو طرف صورت من ............
بعد برگشت به طرف نازنين و اون رو هم بغل كرد و بوسيد ........
همه خوشحال بودن وبيشتر از همه دايي...........معلوم بود كه توي اين مدت خيلي بهش سخت گذشته ، و امروز تمام خستگي هاو غصه هاش با نتايج امتحانات نازنين از تنش بيرون رفته .......


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 12 فروردين 1395 ساعت: 11:52
می پسندم نمی پسندم

قصه عشق-قسمت29

قصه عشق-قسمت29

روزهاي پاياني فروردين و پس از اون ارديبهشت و پشت سر ميذاشتيم در حاليكه بشدت تمام مشغول خوندن درسها مون بوديم.
طبق يه برنامه تنظيم شده من ضمن مرور درسهاي خودم به نازنين در يادگيري مطالب كمك ميكردم.
يه شانس آورده بوديم و اون اينكه امتحانات من و نازنين با هم تلاقي نداشت . چون امتحان نهايي بعد از پايان امتحانات ساير پايه ها بر گزار ميشد.
بالاخره زمان آزمون از راه رسيد......من هر روز صبح نازنين رو به مدرسه ميبردم و توي ماشين ميشستم و مشغول مرور درسهام ميشدم تا اون كارش تموم بشه .
بلافاصله بر ميگشتيم خونه تا اون براي امتحان بعدي آماده بشه.....


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 12 فروردين 1395 ساعت: 11:51
می پسندم نمی پسندم

قصه عشق-قسمت28

قصه عشق-قسمت28 

صورت به صورت سحر وايساده بودم . هرم نفسش رو توي صورتم حس ميكردم.............
بي اغراق زيبا بود ، قد بلند ،................ چشم و ابرو و موهاي مشكي................. و اندامي كشيده و موزون ............... شايد اگر عاشق نازنين نبودم .................
با اين كه ميدونستم اين ها معمولا خواستن شون لحظه اي آغاز و لحظه اي پايان ميگيره ........
نازنين اون رو بغل كرد و دوباره روبوسي كرد و گفت : ممنون از اينكه دعوت منو پذيرفتي..........خيلي خوشحالم كه شما توي اين جشن ما هم حضور دارين .
متوجه شدم كه نازنين اونو دعوت كرده ... اما اينكه كجا همديگر رو ديدن كه اين دعوت صورت گرفته برام نا مشخص بود......واسه همين از نازنين پرسيدم ‌: مگه شما همديگر رو بعد از مراسم هفته گذشته ديدين ؟..........


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 12 فروردين 1395 ساعت: 11:50
می پسندم نمی پسندم

قصه عشق-قسمت27

قصه عشق-قسمت27

ساعت هشت بود و كم كم دوستان نازنين يكي بعد از ديگري از راه ميرسيدن. نيم ساعت نگذشته بود كه تقريبا همه مهموناي نازنين رسيده بودند. ليلا و سپيده يكي يكي با اونا سلام عليك ميكردن و به داخل راهنماييشون ميكردن. نكته جالب اين بود كه تقريبا همه بچه ها با ديدن ليلا و سپيده اول مات ميشدن وبعد دودست ها دم دهن ويه جيغ كوتاه . خيلي ذوق زده شده بودند . با ورود سعيد به مهموني كه تقريبا نه و ده دقيقه اومد اين ذوق زدگي به برق گرفتگي تبديل شد. و زماني به اوج خودش رسيد كه حسن .شهرام و ابي هم از راه رسيدند .
مهموني حسابي داغ شده بود . من و نازنين مشغول خوش امد گويي و خوش و بش با مهمونا بوديم . كه يك مرتبه با ديدن يك صحنه قلبم تو سينه ايستاد.
سحر


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 12 فروردين 1395 ساعت: 11:45
می پسندم نمی پسندم

قصه عشق-قسمت26

قصه عشق-قسمت26

بعد از روز اول مدرسه همه چيز داشت به روال عادي خودش بر ميگشت .
من طبق توافقي كه با آقاي ضرغامي كرده بودم ، ساعات آخر مدرسه رو خارج ميشدم و ميرفتم دنبال نازنين . خب راه دور بود و دلم نميخواست عزيزترينم حتي لحظه اي چشم انتظار بمونه ........روزهاي ضبط برنامه هام توي راديو وتلويزيون رو هم جوري برنامه ريزي ميكردم كه تداخلي پيش نياد........
طبق برنامه ريزي كه با نازنين كرده بوديم . افتاديم رو درسها . چون علاوه بر قولي كه به دايي جان و خانواده داده بوديم پايان بردن موفقيت آميز امتحانات براي من و نازنين جنبه حيثيتي و حياتي پيدا كرده بود.
من به كار گزيني اداره قول داده بودم تير ماه رونوشت مدرك قبولي سال آخر دبيرستان رو ارائه بدم . كه اين ، هم شرط استخدام شدنم در سازمان و هم شروع به تحصيل در دانشكده بود .


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 12 فروردين 1395 ساعت: 11:42
می پسندم نمی پسندم

قصه عشق-قسمت24

قصه عشق-قسمت24

ساعت چهار ونيم بود كه سرو كله سپيده و ليلا هم پيدا شد يه كيسه زرشكي رنگ بزرگ دست سپيده بود و محكم چسبيده بودش .......
نازنين به طرفشون رفت و با هاشون روبوسي كرد........خيلي زود با هم ديگه جور شده بودن.
به سپيده : گفتم اين چيه دستت گرفتي.....
دستم رو بردم جلو كه كيسه رو بگيرم زد پشت دستم و گفت : ف.....ض....و.....لي موقوف.
همه زدند زير خنده و منم دستم و كشيدم عقب.
نشستيم و ليلا ميز وسط اتاق رو كشيد جلو ي خودش و سپيده ، محتويات كيسه زرشكي روي ميز خالي كردند........
پر بود از بسته هاي قشنگ كوچيك كه به شكل زيبايي كادو شده بود.........
نازنين با هيجان و تعجب گفت : اينا چيه سپيده


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 12 فروردين 1395 ساعت: 11:41
می پسندم نمی پسندم

قصه عشق-قسمت23

قصه عشق-قسمت23

نزديكي هاي چهار بود ، ميهماني به انتهاي خودش نزديك ميشد. كه سپيده تو يك فرصت كوتاه كه نازنين براي انجام كاري به طبقه بالا رفته بود ، خودش رو به من رسوند و در مورد سحر سوال كرد........
كل ماجرا رو براش تعريف كردم..............
بعد من ازش پرسيدم . چي شد رفت ؟
سپيده گفت : من متوجه نگاه هاي اون به تو و حالت كلافگي تو شدم .
به همين دليل به طرفش رفتم و بعد از خوش آمد گويي و احوالپرسي به شوخي بهش گفتم : مثل اينكه داماد ما چشم شما رو هم گرفته..............
آخه از موقعي كه اومده چشم ازش بر نميدارين .
يك لحظه دست وپاشو وگم كرد و گفت : نه من منظوري نداشتم ..........


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 12 فروردين 1395 ساعت: 11:40
می پسندم نمی پسندم

قصه عشق-قسمت22

قصه عشق-قسمت22 

مامان و بابا قرار بود شب رو خونه دايي اينا بمونن .
براي رسوندن اونها تا تجريش رفتيم. مامان ازمن خواست كه كمي ديرتر به مراسم بريم . و توضيح داد معمولا عروس و داماد كمي ديرتر به مراسم جشن ميرن كه همه ميهمانان آمده باشند.
من هم پذيرفتم و براي اينكه كمي استراحت كرده باشيم و آماده ميهماني كه تا نزديكي هاي صبح طول ميكشد با شيم با نازنين به اتاقمان رفته و كمي كنار هم دراز كشيديم. هردو بر اثر خستگي ، خيلي زود خابمون برد .
ساعت نه بود كه مامان اومد صدامون كرد.
بلا فاصله از جا بلند شديم و بعد از شستن دست و صورت آماده رفتن شديم وقتي پايين رفتيم ديدم مامان منقل اسفند بدست دم در منتظر تا براي ما اسفند دود كنه به هرصورت ما رو از زير قران رد كردند و مشتي اسفند بر آتش ريختند. بعد از آن بود كه ما اجازه پيدا كرديم از خونه خارج بشيم .


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 12 فروردين 1395 ساعت: 11:39
می پسندم نمی پسندم

قصه عشق-قسمت21

قصه عشق-قسمت21

بالاخره پنجشنبه موعود از راه رسيد .
همه چيز آماده و مهيا بود براي آغاز يك زندگي خوب و شيرين......
صبح ساعت ده نازنين و مامان رو بردم خونه دايي اينا . چون قرار بود با زن دايي برن آرايشگاه........
مامان از خوشحالي رو پاش بند نبود . دايم به شيوه خودش قربون صدقه ما دوتا ميرفت .
بالاخره رسيديم ، اونا رو پياده كردم و براي ساعت دو نيم بعد از ظهر جلوي آرايشگاه قرار گذاشتيم.........
من هم رفتم كه به كارهاي خودم برسم.
اول رفتم كارواش . دادم تو و بيرون ماشين رو حسابي شستن و برق انداحتن.


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 12 فروردين 1395 ساعت: 11:37
می پسندم نمی پسندم

قصه عشق-قسمت20

قصه عشق-قسمت20 

دنبال نازنين رفتم و بعداز سوار كردن اون به طرف بانك حركت كردم كه تا قبل از تعطيل شدن اون مازاد پول ماشين رو به حسابم برگردونم.
اين كار رو كردم .
براي نهار به رستوران قصر موج تو ميرداماد رفتيم بعد از نهار دم در رستوران يه زن كولي فالگير راهمون رو بست و با اصرار خواست كه آينده مارو پيش بيني كنه............
من اصلا از اين چيزها خوشم نمي اومد ، اما با اصرار نازنين قبول كردم.
زن كولي دست نازنين رو گرفت و شروع به حرف زدن كرد.....
خانوم جان درد وبلات بخوره تو سر گلنار خاتون كه من باشم....
خوش قلبي و خوش نهاد.....


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 12 فروردين 1395 ساعت: 11:34
می پسندم نمی پسندم

قصه عشق-قسمت19

قصه عشق-قسمت19

نازنين رو دم در مدرسه پياده كردم و به طرف جام جم رفتم. اداره نميخواستم برم. فقط ميخواستم سري به بانك بزنم و براي ماشين پول از حسابم بردارم .
با رييس بانك رفيق بودم .سالها بود كه توي اون بانك حساب داشتم.سلام عليك كردم. گفتم : سي هزارتومن ميخوام برداشت كنم.
با لهجه شيرين اصفهانيش گفت : بسلامتي ميخواين خونه بخرين .
منم به شوخي با لهجه اصفهاني بهش جواب دادم : نه با اجازدون موخوام ماشين بسونم.
قاه قاه زد زير خنده و گفت : خبس، مباركس ايشالا .
و ادامه داد : راستي يه چيزايي شنيدم.........دروغس يا راستس


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 12 فروردين 1395 ساعت: 11:19
می پسندم نمی پسندم

قصه عشق-قسمت18

قصه عشق-قسمت18

ماشينم رو ميخواستم عوض كنم.، يكي از بچه ها به هم خبر داده بود خواهر زاده آقاي دكتر اقبال وزير نفت يه جگوار آبي خيلي قشنگ داره و ميخواد بفروش .
باهاش هماهنگ كردم و رفتيم توي انبار يكي از شركتهاي خصوصي آقاي دكتر ماشين رو ديديم.
جگوار آبي متاليك ، مدل ۷۶ ، سند اول ، تازه دو ماه بود وارد ايران شده . خيلي قشنگ بود. چشمم رو گرفت....به رفيقم گفتم : قيمتش مهم نيست
مي خوامش.......كارش رو تموم كن.........گفت براي فردا قرارش رو ميزارم. گفتم : پس ساعتش رو شب خونه بهم خبر بده . فقط ميخوام حتما قبل از پنجشنبه زير پام باشه.
گفت : مسئله اي نيست. حتي اگه بخواي ميتونم الان رديف كنم ماشينو ببري.


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 12 فروردين 1395 ساعت: 11:18
می پسندم نمی پسندم

قصه عشق-قسمت17

قصه عشق-قسمت17

چند دقيقه اي معطل شدم تا نازنين از مدرسه اومد بيرون . سوار شد و بعد از بوسيدن من پرسيد : خب چيكاره ايم امروز ؟
گفتم : بازم عاشق و معشوق .............
خنديد و گفت : نه جدي؟
گفتم : امروز برنامه مون خيلي پر ، اميدوارم خسته نشي....
لبخندي زد و دوباره ماچم كرد. گفت : عزيزم با تو هيچوقت خسته نميشم. نفست كه بهم ميخوره زنده ميشم......جون ميگيرم......سبك ميشم و ميخوام پرواز كنم......
اينبار من اونو بوسيدم و راه افتادم.
پرسيد : كجا ؟
كفتم : بازارچه صفويه ؟
گفت : اونجا براي چي؟


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 12 فروردين 1395 ساعت: 11:17
می پسندم نمی پسندم

قصه عشق-قسمت16

قصه عشق-قسمت16

صبح ، بعد از رسوندن نازنين به مدرسه . ميخواستم برم پيش هوشنگ آرايشگرم بايد كمي به وضع موهام ميرسيدم و براي پنجشنبه هم باهاش هماهنگ مي كردم،
آرايشگاش توي ميدون ونك بود .
خيلي زود بود . واسه همين اول سري زدم به كله پزي ، نرسيده به چهار راه پارك وي و خودم ساختم.
وقتي از كله پزي خارج شدم ، با مدرسه تماس گرفتم.
آقاي حيدري دبير ورزشمون گوشي رو بر داشت.
سلام كردم.
جواب بلند بالايي داد و گفت: به به شاه دوماد ................. بي معرفت ......يواشكي..........بي سر وصدا....... باشه....باشه .......
حسابي داغ كرده بودم تو دلم داريوش رو چپ و راست ميكردم، گفتم :


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 12 فروردين 1395 ساعت: 11:15
می پسندم نمی پسندم

قصه عشق-قسمت15

قصه عشق-قسمت15 

مراسم نذر تموم شد و بچه ها كه حالا صفاي قلبي ويژه اي هم پيدا كرده بودند. همديگر رو بغل ميكردن وبهم تبريك ميگفتن.
در اين اثنا كوكب خانم باچشماني كه از شدت گريه قرمز قرمز شده بود به طرف ما اومد و اول نازنين رو بغل كرد و ماچ كرد.
بعد هم به سراغ من اومد و گونه ها و پيشاني من رو ماچ كرد و گفت : خدا عزتت بده ،..... خدا از بزرگي كمت نكنه ....خدا هر آرزويي كه داري بر آورده كنه،..... خدا به عزت اين آقا هميشه سر بلندت كنه .........
و ادامه داد : احمد آقا من پنج تا دختر شوهر دادم . اما به جلال خداوندي قسم اينقدر كه از عاقبت بخيري اين دختر خوشحال شدم از عروسي دختراي خودم خوشحال نشدم
اين آقا همين الان از جفت چشم كورم كنه اگه دروغ بگم ،...... عليل و ذليلم كنه ، اگه دروغ بگم.........


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 11 فروردين 1395 ساعت: 10:38
می پسندم نمی پسندم

قصه عشق-قسمت14

قصه عشق-قسمت14

وقتي وارد صحن امامزاده شديم داشتم از تعجب شاخ در مياوردم تقريبا" تمام بچه هاي مدرسه جعفريه تجريش توي صحن امامزاده بودند و تمام صحن شمالي اون رو پر كرده بودند .

جمعيت زوار با تعجب به اين صحنه نگاه ميكردند . حدود دويست تا دختر با چادر سفيد درحاليكه شمع هاي خاموشي در دست داشتند بشكل يك هلال ماه منظم كنار هم ايستاده بودن . وقتي ما رسيديم دالاني باز كردن و ما رو از وسط اون عبور دادن و به وسط هلال هدايت كردن .

اصلا" از شلوغ بازيهاي صبح خبري نبود.

خانم صالحي و خانم جهانشاهي هم بدون هيچ تفاوتي مثل بقيه بچه ها تو صف ايستاده بودند.


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 11 فروردين 1395 ساعت: 10:37
می پسندم نمی پسندم

قصه عشق-قسمت13

قصه عشق-قسمت13

بعد از نهار طبق قرار قبلي به خونه نازنين اينا رفتيم تا دايي جان شرايطي رو كه نشينده پذيرفته بوديم ، بهمون ابلاغ كنه.

وقتي رسيديم هنوز دايي نرسيده بود فرصت رو غنيمت شمرده و يه دوش گرفتم .

نازنين برام حوله ولباس آورد. وقتي ازش پرسيدم از وسايل اميره . گفت : نه عزيز دلم مال خودته .

تعجب كرده بودم من چنين وسايلي نداشتم اونم خونه نازنين اينا .

نگذاشت زياد گيج بزنم . گفت: از تو جهازم آوردم.، كاملا" اندازم بود .


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 11 فروردين 1395 ساعت: 10:35
می پسندم نمی پسندم

قصه عشق-قسمت12

قصه عشق-قسمت12

به رستوران حاتم رسيديم و ماشين رو توي پاركينگ رستوران پارك كرديم وداخل رستوران شديم.

رفتيم يه گوشه اي نشستيم. بلا فاصله گارسون اومد وسفارش غذا رو گرفت و رفت .

رستوران شلوغ بود ، ميدونستم بيست دقيقه اي طول ميكشه تا نهارو بيارن . واسه همين از نازنين پرسيدم تو مدرسه چه خبر بود.

نازنين كه هنوز هيجانزده بود ، گفت : ميخوام از اول صبح برات بگم تا ظهر .

گفتم : باشه عزيزم هرجور كه تو دوست داري.

گفت : ميخوام مثل خودت قصه پردازي كنم.


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 11 فروردين 1395 ساعت: 10:34
می پسندم نمی پسندم

قصه عشق-قسمت11

قصه عشق-قسمت11

حالش رو نداشتم برم مدرسه ، خبري هم نبود ميدونستم تا دو سه روز مدرسه سر كاري و تق ولقه.......دم يه تلفن عمومي و ايسادم و تلفن مدرسه رو گرفتم هموني گوشي رو برداشت كه كارش داشتم آقاي ضرغامي معاون مدرسه كه اهل شهرستان رشت بود.خيلي باهم رفيق بوديم وشوخي ميكرديم. هواي منو خيلي داشت عاشق صداي هايده بود و حاضر بود براي گرفتن نوار جديد اون واسم هر كاري بكنه.

سلام كردم. با لحجه شيرين خودش گفت : به... به.... پارسال دوست امسال آشنا احمد آقاجان.بازم كه حب جيم خوردي پسر . وقتي تنها بوديم با اين اسم منو صدا ميكرد.

گفتم :به جان آقاي ضرغامي يه خبري برات دارم كه بهت بگم پر در مياري.


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 11 فروردين 1395 ساعت: 10:33
می پسندم نمی پسندم

قصه عشق-قسمت10

قصه عشق-قسمت10 

صبح ساعت شش بود كه از خواب بيدارشدم.كمي خسته بودم. اما نازنين بايد به مدرسه ميرفت.
با يك بوسه ، آرام نازنين رو از خواب بيدار كردم.چشماش رو كه باز كرد لبخندي روي لباش نشست. با همون لبخند گفت سلام عزيزم.
گفتم سلام نازنينم.بلند شو كه بايد بري مدرسه.
لباش رو جمع كرد وگفت : من ميخوام پيش تو باشم نميخوام برم سر كلاس.
دستي به موهاش كشيدم ونوازشش كردم. و گفتم : تو كه ميدوني منم دوست دارم كنار تو باشم اما نبايد كاري بكنيم كه بابا اينا اين آزادي رو از ما بگيرن.
يكم دلخور شد اما پذيرفت.
يه بوسه ديگه به لبهاش زدم وگفتم بلند شو خوشگلم... با ناز از جاش بلند شد با هم به طبقه پايين رفتيم ديگه ساعت شش ونيم بود، زن دايي يه ميز مفصل صبحانه چيده بود ،دايي ده دقيقه قبل از پايين آمدن ما رفته بود.
صبحانه رو كه خورديم نازنين كارهاش رو كرد وآماده رفتن شديم


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 11 فروردين 1395 ساعت: 1:7
می پسندم نمی پسندم

قصه عشق-قسمت9

قصه عشق-قسمت9 

شب دير وقت خوابيديم اونم توي يك اتاق.
نزديكهاي ساعت يك ونيم بعد از ظهر بود كه نسرين اومد مارو صدا كرد وگفت:
بابا گفت بسته هرچي خوابيدين ، بلندشين بياين نهار يخ كرد.
من تو رختخواب نشستم و يك كمي چشمام رو ماليدم . يه نگاهي به بغل دستم كردم ديدم نازنين بغل دستم دراز كشيده تازه ياد ماجراهاي ديشب افتادم. پس خواب نديده بودم.
يه جور گيجي هنوز اذيتم ميكرد.اما ديگه باور كرده بودم منو نازنين ديشب رسما" نامزد شده بوديم .ديگه چيزي از خدا نمي خواستم.
به نسرين گفتم تو برو من نازنين رو بيدار ميكنم و با هم تا يك ربع ديگه ميايم.


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 11 فروردين 1395 ساعت: 1:6
می پسندم نمی پسندم

ليست صفحات

تعداد صفحات : 2
صفحه قبل 1 2 صفحه بعد